درس می خواندم تمام بیست واحد را می گذراندم.لیلا وشادي هم همراه من,درس می
خواندند.اگر همین طور پیش می رفتیم,می توانستیم چهارساله درسمان را تمام کنیم.
آخرهفته قراربود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بیایند.احساس تنهایی عجیبی داشتم.سهیل
اکثر اوقات پیش گلرخ بود خانه نمی آمد.هیچ کس نبود که به حرفها ودرد دل هایم گوش
کند.
از صبح پنجشنبه,مادرم شروع به تمیز کردن خانه وخرید میوه وشیرینی کرده بود.قراربود
مهمانان براي شام بمانند ومادرم درتهیه وتدارك یک شام عالی,در رفت وآمد
بود.بعدازناهار,حسابی خوابم گرفته بود,هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته,خواب تمام
وجودم را تسخیر کرد.نمی دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بیدار شدم.حتماً
مادرم درآشپزخانه بود وصداي تلفن را نشنیده بود.خواب آلود گوشی رابرداشتم.
-الو؟
صداي حسین خواب ازسرم پراند:سلام چطوري؟
درتختخواب نشستم:حسین؟...تو چطوري؟کجایی؟
باخنده گفت:من شرکت هستم,تو کجایی؟...امروز دانشگاه نیامدي,نگرانت شدم.گفتم نکنه
خداي نکرده,سرما خورده باشی.
بغض گلویم را فشرد:نه,سرما نخوردم.بعدازظهرمهمون داریم,مامانم کمک لازم داشت.
دوباره حسین خندید:معلومه که تو هم داري خیلی کمکش می کنی!از صداي خواب آلودت
معلومه.
با حرص گفتم:بروبابا توهم!دلت خوشه!...لحن صداي حسین جدي شد:-چیزي شده؟
اشکم سرازیر شد:آره قراره دوست مادرم با پسرش بیان اینجا,همه دست به یکی کردن منو
شوهر بدن تا بفرستنم خارج...
صداي هق هق گریه ام بلند شد.چند لحظه اي حسین حرفی نزد,بعد با صدایی لرزان گفت:کسی
نمی تونه تورو به زور شوهر بده,ناراحت نباش,هرچی مصلحت باشه همون پیش می آد.
ناراحت گفتم:همین؟..
حسین گفت:خوب,انتظار داري چکار کنم؟هرچی بهت می گم بیام با پدرت صحبت کنم قبول
نمی کنی!بگو دیگه چکار باید بکنم؟
با بدجنسی گفتم:هیچی بشین دعا کن,نصیب کس دیگه اي نشم.
وقتی با حسین خداحافظی می کردم,خودم هم می دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام وبهش
طعنه زده ام!
هوا تاریک شده بود که مهمانان از راه رسیدند.یک پیراهن ساده وبلند مشکی پوشیدم وموهایم
را باکش پشت سرم بستم.دلم می خواست به چشمشان زشت بیایم.سلام سردي کردم وروي
یک مبل نشستم.نازي,زن قد بلند ولاغراندامی بود.با موهایی بور کرده ویک عالم آرایش,ناخن
هاي بلندش را لاك بنفش زده بود ولباس کوتاهی به رنگ زرشکی به تن داشت.پسرش
کوروش هم قدبلند وچهارشانه بود وچهره مردانه وگیرایی داشت.برخلاف انتظار من,تیپ
ولباسش عادي وخوب بود.موهایش هم کوتاه واصلاح شده,شانه کرده بود وهمین گیرایی چهره
وقیافه ووضع معقولش کار,مرا سخت تر می کرد.نازي خانم,با دیدن من,صورتش باز شد وبا
لحن پرنازي گفت:
-واي!مهناز جون,اصلا بهت نمی آد دختر به این خانمی وخوشگلی داشته باشی!
بعد رو به من گفت:مهتاب جون!چقدر بزرگ وناز شدي,عزیزم.این هم پسرر من کوروش!
زیرلب سلامی کردم وروي یکی از مبل ها نشستم.مادرم هم کنار من نشست وشروع کرد با
نازي خانم حرف زدن,من وکوروش هردو به گلهاي قالی خیره شده بودیم.بهداز چند
دقیقه,نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون,عزیزم بیا جا تو با من عوض کن.درست نمی
فهمم مادرت چی می گه!
بلند شدم وناچاراً کنار کوروش نشستم.بعد ازچند دقیقه کوروش سکوت را شکست.
-شما الان مشغول تحصیل هستید؟
سري تکان دادم:بله!
-چه رشته اي می خونید؟
-کامپیوتر.
کوروش با هیجان واقعی گفت:چه خوب!کامپیوترالان تو تمام دنیا طرفدار داره.
به سردي گفتم:ولی من به بقیه دنیا کاري ندارم.
کوروش باخنده گفت:یعنی دوست ندارید ازایران خارج بشید؟
قاطعانه گفتم:نه خیر!اصلاً دوست ندارم.
خودم می دانستم خیلی سرد ورسمی جواب می دهم,اما دست خودم نبود.با اینکه کوروش
پسرخوب ومودبی به نظرمی رسید,دلم می خواست کاري کنم که از من برنجد وبدش بیاید.اما
انگارجوابهاي سرد و خشک من بیشتر نظرش را جلب کرده بود.
سرمیز شام,نازي با خنده گفت: